کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

امروز تو...

اين روزها با وجود هواي گرم و مشغله زياد باباكورش بابت امتحاناتش بيشتر وقتمون داخل خونه ميگذره...و گاهي اوقات روزها خسته كننده و يكنواخت ميشه ولي با وجود وروجكي مثل شما لحظه هامون غير قابل پيش بيني و گاهي هيجان انگيز ميشه و از بودن با تو و دنياي تو و ديدن برق چشمانت غرق در لذت ميشم.... امروز صبح بعد از بيدار شدن و خوردن صبحانه بعد از كمي ديدن كارتون و قتي شما با ببعي و ماشينت سرگرم بودي منم داخل آشپزخونه مشغول بودم كه ديدم ببعي را آوردي و ميگي مامان خوابه و رفتي واسش بالش و پتو هم آوردي و كنارش داخل آشپزخونه خوابيدي ...و حدود 45 دقيقه اي باهاش سرگرم بودي ... به ببعي شب بخير ميگي ...ميبوسيش و توي بغلت ميگيري و ميخوابي...  ...
31 ارديبهشت 1393
1276 18 33 ادامه مطلب

پسرمودب من...

واسه تولدت خاله كبري همسايه مهربونمون يه تي شرت بهت هديه داده بود....امروز كه مي خواستيم دوتايي بريم خونه خاله همون تي شرت را تنت كرده بودم ...وقتي رفتيم خونه خاله به محض ورودمون بعد از سلام ...شما با اشاره به تي شرتت ميگي : خاله مرسي...خاله مرسي خاله ميخواست بخوردت منم چون اصلا در اين مورد حرفي بهت نزده بودم كلي ذوق زده شده بودم كه اولا يادت بوده كه اين تي شرت را خاله بهت داده و ثانيا تشكر ميكني..... الهي مامان فداي اين پسر مودب بشه.... عاشقتم ...
22 ارديبهشت 1393

عكسهاي آتليه دوسالگي ( آتليه فتوهرمز)

طبق قراري كه  با خودم گذاشتم مثل پارسال  روز تولدت براي گرفتن چند عكس به آتليه رفتيم و برعكس دو بار قبلي اين بار پسر خوشگلم سعي ميكردي كه همكاري بكني هر چند د آخر كمي خسته شدي و دوست داشتي بياي كنار من ولي در كل پسر خوبي بودي ...اول قرار بود كه نهايتا 5 عكس ازت بگيريم ولي با ديدن عكسهاي گرفته شده انتخاب كمي سخت شد چون بيشتر عكسهات را دوست داشتم و همه ژستهات برام يادآور اين روز قشنگ بود و با اينكه كلي از اونها توي انتخابمون حذف شدند ولي دلم نيومد ديگه بيشتر از اين حذف بشه ودر آخر 15 عكس براي چاپ انتخاب شد.... سه تا عكس اول ژستهايي كه خودت گرفتي ...فداي ژست گرفتنت بشم...        ...
22 ارديبهشت 1393
1143 17 22 ادامه مطلب

ماهي كوچولوي من...

اين روزها نميدونم چرا بيشتر از هميشه بي تاب بيرون رفتني و با اين هواي گرم در طول روز كمتر ميتونيم بريم بيرون ...و مجبورم حداقل صبح تا ظهر حداقل در را قفل كنم كه توي حياط نري ولي عصرها اگه تصميم پارك رفتن نداشته باشيم اجازه ميدم كه بري داخل حياط و كمي بازي كني.... امروز عصر هم قرار بود كه ببرمت پارك ولي خودت رفتي داخل حياط و يه كم خودت را خيس كردي ...منم يادم به استخر آبت افتاد كه مدتها بود ازش استفاده نكرده بوديم بنابراين از بابا كورش خواستيم كه بادش كنه و پر آبش كنيم تا بازي كني و كلي از ديدنش ذوق كردي و حدود يك ساعتي توي آب بازي ميكردي ماهي كوچولوي من.... منم اولش يه كم باهات بازي كردم و چند تايي عكس ازت گرفتم و بعد به كارهام رسيدم و ...
18 ارديبهشت 1393

اولين تجربه نقاشي با آبرنگ

چند روز پيش برس رژگونه ماماني را برداشته بودي و دور از چشم ماماني داخل آب ميزدي و چون كمي رنگي بود روي كاغذ ميكشيدي و لذت ميبردي از اونجا بود كه فهميدم الان موقع خريد آبرنگه وامروز براي اولين بار نقاشي با آبرنگ را باهم تجربه كرديم ...تجربه خوبي بود و برخلاف تصورم اصلا كثيف كاري نكردي وكلي باهم نقاشي كشيديم... وقتي هم دستت كثيف ميشد فوري با دستمال پاكش ميكردي پسر خوشگلم.... امروز شناخت مربع ، دايره و مثلث  را هم بخوبي ياد گرفتي و تا شب هرجا توي تلويزيون ميديدي فوري ميگفتي پسر باهوش مامان.... رنگها را هم كه خوب خوب ميشناسي عزيز دلم و ميتوني بيشترشون را نام ببري از همه جالب تر اينكه پسر نقاش من در حال نقاشي هم ...
18 ارديبهشت 1393

من و تو و ما...

هفته پيش بدون دليل خاصي يكدفعه تب كردي ، و چون هيچ علامتي از سرما خوردگي هم نداشتي كمي واسه من و بابا كورش عجيب بود كه اين تب نشانه چي ميتونه باشه ؟؟ ولي با مراقبتهاي ماماني و بابا كورش خيلي زود خوب شدي ولي چند شب پيش كه داشتم مرواريدهاي كوچولوت را مسواك ميزدم متوجه حضور دو تا دندون ديگه توي اون دهن خوشگلت شدم كه تازه سرشون را بيرون آورده بودند..و علت تبت هم مشخص شد ...حالا پسرم دندون هفدهم و هجدهمت هم بيرون اومده و لثه ات هم كمي متورمه تا دندونهاي نوزدهم و بيستم هم يكي از همين شبها بيرون بياد حالا بايد ديگه با دقت تر مسواك بزنيم و بيشتر مراقب اين مرواريدهاي كوچولو باشيم ...منم واسه همين حتما هر روز بهت شير ميدم تا دندونهاي قوي داشته باش...
17 ارديبهشت 1393

چند روز با پريسا و پارسا

سه شنبه هفته پيش مادرجون ، بابا جون ، عمه پروين ، عمه ناهيد و پريسا و پارسا اومدند خونه ما و چون از قبل واست گفته بودم منتظرشون بودي و از ديدنشون خوشحال شدي ....دو سه روز اول اصلا برات اهميتي نداشت كه پارسا و پريسا با اسباب بازيهات بازي كنند و خيلي به ندرت ازشون ميخواستي كه بهت بدهند ولي پارسا و پريسا دائم مشغول دعوا و كشمكش در مورد اسباب بازيها بودند تا جايي كه به درخواست عمه دوچرخه موقع خواب بچه ها به بالاي كمد ديواري منتقل شد ...ولي روزهاي آخر شما هم به جمع اونها توي دعواها اضافه شده بودي و گاهي سر يك اسباب بازي كلي جنجال داشتيد شما وقتي چيزي بر ميداشتند و ميخواستي ميگفتي لالاده يعني مال كياراده و بعد ازشون ميگرفتي و وقتي اونها به زور ازت...
16 ارديبهشت 1393

اولين مراجعه به دندان پزشكي....

امروز بابت گرفتن قد و وزن دوسالگيت به بهداري رفتيم كه همه چيز خوب بود ، و از همه جالب تر اين بود كه بايد دندونهات را هم به دندان پزشك نشون ميداريم تا معاينه بكنه چون از قبل نميدونستم كه آماده ات كنم فكر كردم شايد يه كم اذيت كني و حاضر نشي كه دهانت را باز كني ولي برعكس تصورم خيلي هم پسر خوبي بودي و همكاري لازم را كردي و نكته جالب اين بود كه واسه خانم دكتر هم قصه فيل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شكست را تعريف ميكردي و با همون زبون شيرينت ميگفتي : دكتر، شكست دندون فيل آب بخوره  واي واي كه خانم دكتر اولش متوجه نميشد چي ميگي و از من سوال كرد كه من گفتم منظورش فيل داخل كتابه كه كلي خوشش اومده بود و گفت دندونهات هم عالي چون پسر گلم هر شب مسواك...
8 ارديبهشت 1393

جشن تولد كوچولوي سه نفره....

ديروز صبح زودتر از هر روز از خواب بيدارت كردم تا يعد از ظهر هم راحتر بخوابي و يه استراحت كوتاه داشته باشي و سر حال و با نشاط بريم واسه گرفتن عكسهاي آتليه دوسالگي ...ولي خب با اينكه صبح زودتر بيدار شده بودي ولي بعد از ظهر نيم ساعتي بيشتر نخوابيدي ...با اين حال براي گرفتن عكس نسبت به دفعات قبل همكاري بهتري كردي و چند تايي عكس گرفتيم...كه در 20 روز آينده آماده ميشه....بعد از اون رفتيم هديه تولدت را خريديم...بعد هم نوبت خريد يه كيك كوچولو كه دوست داشتم يه كيك با شكل حيوانات باشه كه با اينكه چند تايي شيريني فروشي را سر زديم ولي چيزي پيدا نكردم و در آخر مجبور شدم يه كيك ساده بخرم... قبل از رفتن به آتليه چند تايي بادكنك واست باد كردم وكلي ذوق ك...
3 ارديبهشت 1393

به بهانه تولد دوسالگي...

  میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست . دوسال از لحظه اي كه عاشقانه تمام وجودم را به خود اختصاص دادي ميگذرد ومن چه خيال انگيز با تو بودم در لحظه لحظه هاي شكفتنت ...انگار با تو دوباره متولد شدم از نو كودكيم خودنمايي ميكند با اين تفاوت كه اينبار شتابي براي بزرگ شدن ندارم عاشق بودن در دنياي كودكيت هستم ... گاهي دلم ميخواهد در دنياي باشم كه فقط تو باشي و من و هيچ فكر و انديشه نباشد تا لحظه اي مرا از خيال با تو بودن و لحظه لحظه هاي بزرگ شدنت كه همچون ثانيه هاي زمان شتابزده و عجول از كنارمان ميگذرند جدا كند ...ولي افسوس كه دنيا ي ما...
3 ارديبهشت 1393